مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

هفتِ دی...

هوالمبین...   هفتم دی ماه شد روز دوست داشتنی من...مقدس و محبوبِ همیشگی ام... راستی چند ساله شدم؟! حساب روز و ماه را ندارم.... به تقویمِ مادرانه ام ...درست دوسال و چهارماه ! شاید هم یکسال و هفت ماه و هجده روز ! با شمارشِ عشق ... ده سال و نیم ! به حساب رازدلم ، شش سال و اندی ! هرچه بود گذشت و امروزم مهم است... اینکه مـــــــــــادر توام.....مبین یگانه ی زندگی ام اینکه همــسر نجیب ترین مردِ روزگــــــــارم... امروز من....دقیقا بیست و شش سال ام و ...ثمره ی زندگی ام..یکسال و هفت ماهه است... اینکه هنوز فرزندم ! و این حسِ فرزندی...عجیب شیرین است...اینکه در مقابلشان خُــــرد میشوی...اینکه وقتی ...
10 دی 1391

زود تند سریع جواب بده!

ماشاالله لاحول ولا قوه الا بالله... این روزا همش ازم میپرسی... ماما آتیــــــــش؟؟ منم باید زود جواب بدم...داغـــــــه!! و این اول ماجراست...شروع میشود: دادووووووو(چاقو)؟؟ بَده! پولوووووو(پلو)؟؟ خوشمزه است... مامانییییییی؟؟ مهربونه... داییییییی؟؟مدرسه است بی بیییییی ؟؟ عزیزه... و.......همینطور یکی یکی اعضای دوست داشتنی خانواده رو میپرسی من هم باید صفتی در خورشان پیدا کنم و زود جوابت را بدهم دَتــــــــــار(قطار) ؟ ؟ ؟ ماجین(ماشین)؟؟؟ ماه؟؟ دیرَخ(درخت)؟؟ نای نای(سی دی ات)؟؟ درابه(زرافه)؟؟ بیل(فیل)؟؟ مورجی(مورچه)؟؟ مووووش؟؟ بَبَلو(تولد)؟؟ اَ اینا؟؟ دِدا(کتاب)؟؟ و..... همینطور تمام کلماتی که میدانی را میگویی و من باید صف...
10 دی 1391

اِ بابا!!!

وقتی یه چیزی از دستت میافته که نباید! وقتی یهو وقت شیرین کاری میخوری زمین...وقتی سی دی ات رو نمیتونی بذاری تو دستگاه...وقتی شوخ میشی و میخوای منو بخندونی...وقتی دلبر میشی... عین آدم بزرگــــــــــــا میگی: اِ بـــــــابــــــا !!!(ای بابا..) اینقدر بجا و شیرین میگی... که دلم میخواد قورتت بدم...و لبخند رو تو هر حالتی مهمونم میکنی... میبینی چه ساده خوشبختم میکنی؟! شکر برای تو...
10 دی 1391

گردنِ عشق!

هوالمبین بچه که بودم...گاهی ،وقت نماز مادر و پدرم...با ذوق و شوق منتظر سجده هایشان میشدم.. وقت سجده...می پریدم روی کمر و گردنشان را محکم می چسبیدم...چقدر برایم لذت بخش بود...هنوز هم که ان لحظه ها را به یاد می اورم...کودک میشوم! و تداعی کننده ی وقت بازی با شانه های پدر...نوبتی سوارمان میکرد و دور خانه می چرخیدیم و می خندیدیم... این بازی آموختنی نبود...گویی کاملا غریزی و کودکانه بود! امروز من در جایگاه دیروز مادر و پدرم هستم موجودی فوق العاده...و وقت شناس...گردن را نشانه رفته...برایش فرقی نمیکند ؛ وقت نماز است یا کار با لپ تاپ...وقت جارو دستی کشیدن یاغذا خوردن... دلش که بخواهد...می پرد و گردنم را محکم میچسبد! میداند...
5 دی 1391

آ ایش...

آ ایـــــــش! دقت کردم...تا ببینم چه وقت از این کلمه ی خوش اهنگ استفاده میکنی... متوجه شدم؛ وقتی اِرادی دراز میکشی و استراحت میکنی میگی: آ ایــــــــــش! وقتی از بیرون وارد خونه میشیم میگی: آ ایـــــــــش! وقتی بوسه مهمونم میکنی میگی: آ ایـــــــش! وقتی... و این یعنی آخیــــــــش.... الهی من فدات شیرین زبونم...عزیز فهمیده ام... ماشاالله لاحول ولا قوه الا بالله. آخیش که من مادر توام و تو فقط پسر منی...آخیـــــــش! خدایا به تو میسپارمش فقط.
4 دی 1391